صبح علی‌الطَلوع یکی از همین روزها -دقیق‌تر بگویم، صبح روز هفتم تیر- با صدای باز شدن در حیاط از خواب می‌پری. فکر می‌کنی مادر برگشته. فکر می‌کنی حالا که حال پدر رو به بهبودی است مادر برگشته تا چندروزی هم هوای تو را داشته باشد و باز برود تهران. یکی-دو هفته پیش رفته بودی تهران و پدر را دیدی و باز به خاطر کارت برگشتی. هر روز که تلفنی و برادرها در تماس بودی می‌گفتند حالش بهتر است. و تو منتظر بودی دیر یا زود مثل چندماه پیش - که در اصفهان بستری شد و بعد از دوماه در ICU بودن و هرروز برای پنج‌دقیقه دیدنش تا اصفهان رفتن و برگشتن بالاخره به بخش منتقل شد و کم‌کم حوالی عید آمد خانه -، باز هم برمی‌گردد. بله، فکر می‌کردی مادر آمده تا دو-سه‌روزی ته‌تغاریش را تیمار کند و خودش هم با هوای دهات نفسی چاق کند و برگردد. امّا می‌بینی مادر تنها نیست. مادر و خواهر و برادر، و برادر با پیراهنی سیاه. پیراهنی سیاه. و نه تو می‌دانی چه بگویی نه آن‌ها.

برو محمّد! برو در حمّام گریه کن، دوشی بگیر که باز پیراهن سیاهت را تن کنی؛ پیراهنی به سیاهی شب‌هایی که پای اختلاط پدر نمی‌نشینی. 

کاش می‌شد هر روز تا آخر دنیا آمد و برگشت، برای پنج دقیقه دیدنت، برای پنج دقیقه بوییدنت، برای دشن یک بوسه. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها